آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

آدرینا و دندانهایش

یکشنبه شب خواب دیدم دندون در آورده، ولی خوابم یادم نمونده بود دوشنبه خیلی تصادفی دیدم دندان سمت راست دو دندان جلوی پایین زده بیرون، مثل یه دونه برنج   عزیـــــــــــــــــــــــزم دو تا دندون بالایی جلو هم یعنی اصلا از زیر پوست لثه دیده میشن. یکیشون هم کمی جوانه زده ولی مگه این وروجک میذاره من یه نگاه درست درمون اون تو مو ماها بندازم! بعد که دندوناش رو دیدم یادم افتاد که اهههههههه من خوابش رو دیده بودما! چه جالب که اول هفته از اون مکالمات با خویش از جنس نگرانی و تناقض مادرانه داشتم چون از یه طرف با خودم میگفتم یعنی چی این بچه رو دو تا دندون مونده؟ ببرمش دکترش بگم آخه یه کاری بکنیم.اصلا شاید این باعث کم اشتهاییش باشه و ... ا...
14 آذر 1392

از هر چه بگذریم سخن "گیت" خوشتر است!

این عکس گیت ورودی در آشپزخونه ست که قرار بوده عکسش رو بذارم احتیاج به هیچ درل کاری و  سوراخ کاری نداره مثل میله های بارفیکس که نصب میکنند روی چارچوب ورودی در های اتاقها خیلی راحته برای بزرگتر باز و بسته کردنش ولی بچه ها عمرا نتونند چون باید همزمان با کشیدن قفل کمی هم بالا بکشیدش تا باز بشه یه چیزی هم بگم در مورد آدرینا و عزت نفسش تا قبل ازا ینکه این رو نصب کنیم سر و ته آدرینا رو میزدیم میپرید تو آشپزخونه، اونم تو روزهای اثاث کشی با همه شلوغ پلوغی ها یعنی عشقش این بود که بپره تو آشپزخونه وقتی این رو نصب کردیم و صداش کردیم بیاد ببینه اومد  و دیدی زد و فهمید که این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست! و دوران خوش ...
13 آذر 1392

آیا میدانستید که ما پانزده ماهمون شد؟!

دیروز شکر خدا و تحت الطافش شمع پانزدهمین ماهگرد تولد بمب انرژی و شادی خونه مون-آدرینای عزیزمون- به سلامتی فوت شد و رسما دخترمون وارد شانزدهمین ماه زندگی خودش شد  انقدر با بابایی خوردیمش و ماچش کردیم که دلمون خنک شد یه کم! پی نوشت: کلمه "میدانستید" در عنوان پست ناشی از "می دا نس تی " گفتن های اینروزهای آدریناست. چند روز پیش بهش میگم آدرینا آیا میدانستی خیلی خوشگلی؟ بعد از چند لحظه شروع کرده پونصد بار بریده بریده و به فتح حرف دال پشت سر هم گفتن که می دا نس تی ؟!!! من و بابا هم حیرون شدیم و هم ذوق زده و هم خیلی خندیدیم چون انگار یه چینی زبان داشت یه کلمه چند بخشی رو به روش خودش تلفظ میکرد عذر خواهی نوشت: غیبتمون خیلی طولانی شده....
10 آذر 1392

آدرینا مامان رو به عرش میبره

نصفه شبه فردا هم باید صبح زود پا شم ولی مینویسم چون نمیخوام یادم بره کی و چطوری اتفاق افتاد یک هفته ده روزی هست که خیلی به خاطر یک سری تغییرو تحولات مشغولیم حتی جمعه بابا تقریبا هیچ خونه نبود و مرتب در رفت و آمد برای انجام کارها من و دخترم داشتیم بازی میکردیم بعد از کلی بازی من روی زمین ادای کسی که غش میکنه و ولو میشه رو در آوردم و ولو شدم دخترم اومد نزدیک و بی مقدمه دستهاش رو انداخت دور گردنم و لبهای قشنگ و نازش رو چسبوند به صورتم و نمیدونم چندتا ولی چندین و چند بار مامان رو بوسید بوس به معنای واقعی یعنی با صدا یعنی با جمع شدن و فشرده شدن لب روی صورت طرف مقابل پشت سر هم  و با لبخند ماچ ماچ ماچ ماچ! ه...
3 آذر 1392